عقلِ بلا دیده و به کنجی نشسته‌ی بینوای من!

دلیل برای عاشق نشدن و وارد رابطه نشدنم زیاد است. خواستید هم برایتان یک به یک می‌گویم. از برم از بسکه تکرار کرده‌ام. نگاه نکنید که هی می‌گویم حرف دیگران برایم اهمیتی ندارد. نهایتا برای همین مردم بالای منبر می‌روم تا خودم را توجیه کرده باشم، مبادا متوجه شوند چقدر با این سیاره و قوانین نانوشته‌ی معاشرت‌شان بیگانه‌ام. از بین این دلایل، یکیشان از همه بامزه‌تر است. اشعار موسیقی پاپ! همین چند وقت پیش، داشتم بعد از مدت مدیدی حس لذیذ کراش داشتن را دوباره مزه‌مزه می‌کردم، آن هم با یک رویکرد خیلی منطقی که حالا شد، شد، نشد هم که چه بهتر. لااقل نقد ناب دوستی را برای نسیه‌ی یک رابطه‌ی عاطفی به هم نزده‌ای. بعد هدفون گاشته بودم و کار می‌کردم و پلی‌لیست soundcloudام را گوش می‌دادم که یک مرتبه نوبت رسید به Happy together. شعرش بیشتر به این می‌ماند که یک عصر پاییزی ده سال پیش، پشت دانشکده‌مان نشسته باشیم، دوستانم از عشق و کراش‌هایشان بگویند و من دستشان بیندازم که چقدر احمقانه به نظر می‌رسد احساساتشان! به گمانم عینا همین مطالب داخل شعر را برای مسخرگی به رویشان می‌آوردم. که «وای اصلا آسمان آبی‌تر است وقتی شما دوتا با همید…تا آخر عمر هم هپی اور افترید و نکند شب‌ها هم می‌خواهید به هم زنگ بزنید بگویید من مال توام..؟» این اشعار را که می‌شنوم مطمئن می‌شوم عاشقی کار من نیست.

البته از آن طرف هم شب یلدا -رویم به دیوار- «فال» گرفتم…آنهم به این سبک که دیوان حافظ نداشتم و عارم میامد بروم سروقت وبسایت‌های فال حافظ که می‌خواهند فاتحه بخوانی و به شاخ نبات قسمش بدهی و…! پس چه کار کردم؟ رفتم در گنجور دیدم دیوان حافظ چهارصد و چند غزل دارد، رفتم در گوگل، عدد تصادفی ساختم، عدد صد و پنجاه و پنج آمد. حالا منم و جدال همیشگی عقل و احساسم. عقل، هپی توگثر را نشانم می‌دهد و با تاسف سر تکان می‌دهد. احساس هم از آن طرف می‌گوید «در گوشه‌ی سلامت…؟ ناخوانده نقش مقصود…؟» و راستش او هم با تاسف سر تکان می‌دهد!

بیان دیدگاه