دلم میخواهد سه هفته دیگر که تولدم است، شیرینی درست کنم ببرم دانشگاه برای استاد راهنما و پزشک مشاورم، دو مرد مسن نازنین زندگیام (daddy issue؟ عقده ی فرویدی؟). راهنمایی که بودم هر سال روز تولدم یک بسته شکلات برگ سبز میگرفتم، صد تومان، و در مدرسه پخش میکردم بین دوستان و معلمها. اینطورها نبود که مثل الان اینقدر تولدم بی ارج و قرب شود که بدهم دوستان برایم تولد (سورپریزی و غیرسورپریزی) بگیرند و برویم وسط قر بدهیم و شمع فوت کنیم و بستههای کادو را بعد در تنهایی سبک و سنگین کنیم. کاری که امسال مطمئنم نمیکنم.
مشاورم هنوز اصرار دارد که هرروز اگر با انگیزه بیدار شوی، مشکل بی انگیزگیات حل میشود. آدم کار درستیستها، به خاطر همین هم سخت میشود حالیش کرد که بابا جان، من یک دفعه چند سال پیش به این فلاکت افتادم که خودم را مفلوک ببینم و مجبور باشم هی به طور موردی به خودم یادآوری کنم که یک زمانی برای خودمان چیزی بودیم. و یک دفعه هم چند وقت پیش خوب شدم و دوباره روشنایی دیدم، درست همان موقع که دست از طلب بداشتم و گفتم مرده شوی هرچه برنامه ریزی و تفکر مثبت و پرهیز از self-judgmental بودن و عدم تحقیر کلامی خود و هزار کوفت و زهرمار دیگر که ترجمهشان یکی از دیگری مزخرفتر میشود را ببرد، من که میخوابم که خداکند به حق این وقت عزیز صبح را نبینم (حالا نه اینقدر هم suicidal). صبح بیدار شدم و رفتم یک قهوه خانه نشستم و دوتا فلوشیپ ثبت نام کردم ومدرک فرستادم و متن بلند بالا برایشان بلغور کردم. و بعدتر نشستم کار کردم و نتیجه آنالیز گرفتم و ایده زدم. حتی به طور خودکار (نه مثل قبل به زور) ایده میآمد به ذهنم که مقاله ننوشتم که ننوشتم، همه را که یک کاسه نمیسنجند. اولا دانشکده ما چند سر و گردن بالاتر از مال اینهاییست که تند و تند دارند مقاله منتشر میکنند و سریع فارغ میشوند. بعد هم الحق و والانصاف من روی این همه پروژه کار کردهام و این همه شاخه های مختلف و نرم افزارهای مهم رشته ام را یادگرفتهام که هیچ کس دیگر در گروهمان have not! و حالا دستهایم را در هم گره کردهام و ناخنهایم دارند در گوشتم فرو میروند و چشم به عقربه ی زمان دوخته ام که صدایش دارد در مغزم بلندتر میشود و انگار قرار است باز غرق شوم. متوجه هستی که چقدرش اغراق است، نه؟
یکی از راه حلهایش این بود که یک کار متفاوت هرچند وقت یک بار بکن، کاری که با اشتیاق بروی سراغش… با لبخند کجم به گوشه ی میز نگاه میکنم و سر تکان میدهم. (خواهر بزرگم به من یک بار بعد از یک قهر طولانی که آخرش به «»مهاجرت»» من ختم شد پیغام زد که دلم برای لبخند کجت تنگ شده، انگار همیشه داشتی مسخره میکردی یکی را). فکر میکند دارم مثل بقیه وقتها لجبازی میکنم. میگویم که ندارم، اصرار میکند که در مورد چه کارهایی passionate هستی؟ میگویم میفهمم منظورت چیست، ندارم. مقاومت میکنم که محض از سرباز کردن بگویم نقاشی، کتاب، سیاست، کوفت زهرمار. اینجا که دیگر جای ادا درآوردن نیست. جلسهای بیست دلار نمیدهم که همان دروغهایی را بگویم که به خودم هم گفتهام. کجایم برای اینها passionate بوده؟ وقتی حالش را دارم و حالم خوب است از اینها لذت میبرم. Passionate my ass! بعد خیلی به فکر افتادم که آن چه بود خداوکیلی؟ یادم است یک بار از معلم ادبیاتم که عاشق آن وضع عارفانهاش بودم الهی نامه عطار را قرض گرفتم که بخوانم، بعد نشستم و از رویش نوشتم قبل از آنکه پسش بدهم. پشن محسوب میشود؟ الان بروم الهی نامه بگیرم بنویسم؟
تلخ میشوم هی.
چند وقت پیش موقع ظرف شستن یاد این صحنه افتادم و چه خوب که فراموشش نکردم. فراموشی خوب نیست. حتی درد را نباید فراموش کرد. اصلا نباید. یک سال پیش قبل از تولدم که آن طور کمردرد گرفتم که از جایم تکان نمیتوانستم بخورم مثلا…هنوز سعی می کنم یادم بیاورم که چطور تکان دادن پایم هم غیر ممکن میشد..نباید یادم برود. سرفه و عطسه و خندهی بعد از عمل جراحی روی شکمم، از این دست به آن دست شدنهایی که هرکدام یک پروژه ده دقیقه ای می شد…اگر دست خودم بود لااقل هرچند ماه یک بار همان دردها را برای مدت کوتاهی هم شده زندهشان میکردم. ولی آن صحنه که یادم آمد این بود: همه مسافرت بودند الّا من و پدرم. از ماشینمان همیشه خدا روغن میچکید و این یک سنت خانوادگی بود که مادر و پدرم زیر ماشین یک تکه مقوای بزرگ پلاستیک پیچی شده میگذاشتند و هرچند یک بار عوضش میکردند که سنگفرش زیرش کثیف نشود. گفت می خواهد پلاستیک را عوض کند و گفت یک دنده عقب کوچک بگیرم و یادم داد چطور، دوازده سیزده ساله بودم. داشت یادم میداد و من ماشین را روشن کرده بودم (پیکان دنده اتوماتیک!) خودش بین درب باز راننده و من که داخل نشسته بودم ایستاده بود و توضیح میداد که بگذار روی دنده عقب و آرام پایت را از ترمز بدار. خیلی آرام برنداشتم و نتیجه این شد که پدرم به در تکیه داد و در به دیوار گیر کرد و رنگش رفت (دست کمش). من کلی ترسیدم. تصادف و تعمیر ماشین در خانواده ما big deal بود برای خودش. هزینه ها زیاد بود و فوبیای تعمیرکار کلاه بردار هم در همهمان بوده و هست. خلاصه بیخیال شدیم و من خیلی ناراحت و پریشان برگشتم داخل و نشستم به کتاب خواندنم…احساس عذاب وجدان اینکه چه خرجی گذاشتم روی دست خانواده و جلوی چشم پدرم دست و پاچلفتی بازی درآوردم و مادرم که برگردد چه می گوید و اینها. اصلا حواسم درگیر پدرم نبود که فقط وقتی این اتفاق افتاد از ترس اینکه ماشین راه افتاده و درب ماشین دارد او را هل می دهد از ترس داد زد…مادرم همیشه میگفت پدرم «جون ترسه». همینطور به کتاب خیره شده بودم و احساس بدبختی میکردم که آمد توی اتاق و گفت «بابا جان ناراحت نشی یه موقع ها! تقصیر من بود خوب یادت ندادم…منم که داد زدم ترسیدم. اصلا ناراحت نشی، همه ش تقصیر من بود». آخر تو را به خدا فکرش را بکن…پیرمرد ارتشی خشک و جدی و پادگانی و …گفتم پیر؟ خیلی پیر! از پدربزرگ دوستانم هم پیرتر بود. اینطور برخورد و روش تربیت را الان در «مادرن فمیلی» یاد ملت میدهند…آخر کجای دلم بگذارم این صحنه را که خدا را خوش بیاید؟ همینطور دم در ایستاده بود و اینها را گفت…فکر کنم آرام و سر به زیر گفتم «نه…ناراحت نیستم». الان هم که استادم با ندامت عذرخواهی میکند که این پروژه ی به درد نخور اینقدر وقتم را گرفته سرم را می اندازم زیر که یک noی ریز زیر لب می گویم…فرقش این است که این بار قبلش داشتم تمرین میکردم که چطور عصبانی برخورد کنم که بفهمد وقتم تلف شده.
تلخ شدهام باز.
این نیم فاصله ها هم هی میآیند و می روند.